و باز هم آن واژه ی ۳ حرفی تکراری ...
این هزارمین سال است که به امید آمدنت از عشق گفتیم . عشق نوشیدیم و عاشقانه ایستادیم . عاشق زیستیم و عاشق نگریستیم کوچه ی نگاهمان را هر صبح با عشق شستیم خیره بر افق های دور گرده های خسته ی مان را به عشق تکیه دادیم در جستجوی نور ...
گفتم که عشق ! نگاه کن ! پنجره ها هم عاشقند ! اگر نبودند قاب خالی حضورت را با عطر انتظار پر نمی کردند . حنجره ها هم عاشقند ! اگر نبودند عشق و انتظار را هم قافیه نمی کردند ...
به آبی آسمان آن بالا چشم هایم را سنجاق می کنم ... فردا جمعه است ...
و تو می آیی ! یکی از همین جمعه ها ! از پشت آیینه ها ، از فراسوی دلواپسی عقربه های ساعت ، در امتداد رد پای آبی باران و نگاه گرم خورشید ...
فردا جمعه است ...
امروز ،
دیروز هم جمعه بود ...
آه دوست من !
جمعه ها هم عاشقند ... !
ردیف به ردیف ... سنگ های سفید ... سفید سفید ... ساده ی ساده ... فقط ۲ تا کلمه ی ناقابل روشون حک شده ... دو تا کلمه ی طلایی ... که عین الماس می درخشن ... " شهید گمنام " ...
و چه لذتی داره شستن این سنگهای سفید . سنگهایی که شاید سالیان سال کسی نشسته باشدشون ... شهدای گمنام ...
" شهدا را مرده ندانید بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می گیرند "
و گمان ما اینست که ما زنده ایم و شهدا مرده اند...هیهات...شهدا زنده اند و زمان ما را با خود می برد. (آوینی)
لعن الله قاتلک یا فاطمه ...
خواستم در باره ی بزرگ بانوی اسلام چند سطری بنویسم اما قلم قاصر تر از این هاست ... بسی ناتوان تر ... پس به جمله ی دکتر شریعتی بسنده می کنیم ...
فاطمه فاطمه است ...
با یاد تو شروع می کنم ...
تویی که قلم را مقدس یاد کردی و به آن سوگند خوردی ...
تا دستان لرزانم را روی برگ های سپید کاغذ جاری سازی ،
و رسالتم را به پایان بری ... همه ی ما پیامبریم ...
به نام قلم ... و به نام خدای قلم شروع می کنم ...
زنده باد قلم ...